نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ

قسمت نهم...

اهـــــــــــــــــــم این مهسا کوجاست؟!

فکر کنم داره تو کره ماه خرید میکنه

دختره دیگه

ادامه داستان تو ادامه مطالب



ادامه مطلب ...
یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : شکیلا

قسمت هشتم....

کفشایم کو؟

 

چه کسی بود صدا زد:سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

و منوجهر و پروانه

و شاید همهمه ی مردم شهر

شب خرداد

به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد

و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا میروبد

بوی هجرت می آید

این شعر واقعا دوست داشتنیه برای ادامه داستان برید ادامه مطالب



ادامه مطلب ...
جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : شکیلا

قسمت هفت...

قسمت هفتم رسیدم و داستان هنوز سر داراز دارد



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, :: 23:38 :: نويسنده : شکیلا

قسمت شیش.........

 

دیشب مهسا در کره ماه پیدا شد

قرار شده تا شنبه بیاد کره زمین و بشینه سر کار و زندگیش

حالا این حرفای خودش بوده از این دختر معلوم نیست .. بگه لباس نداره می خواد تو ماه خرید کنه

ادامه داستان مثل همیشه تو ادمه مطالبه خوشحال میشم نظر بدید



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : شکیلا

چشمام رو بستم و سرم رو تكيه دادم به نيمكت سفت سرد پارك..فكرم رفت به گذشته به گذشته اي كه دوست دارم برگرده و بتونم جبرانش كنم..بتونم اعتراف كنم..بتونم با همون اعتراف دوبار زندگيم رو بسازم.. به روزهايي فكر میكردم كه از وجودش كنارم از تمام دقايقش لذت مي بردم..
ولي طمع كردم باختم ..من از زندگي باختم و الان تنها با قلب خورد شده تكيه دادم به نيمكت و منتظر.. شايد بياد و يه فرصت بهم بده...شاید.. آه پر سوزي مي كشم، اين حرف فقط يه احتمال بود..يه دل خوشي واسه قلب شكست خوردم..
خوب يادمه با هم رفته بوديم بيرون بهم گفت يه خواستگار داره..من چيكار كردم؟! خنديدم و گفتم:
_ مبارك باشه
با گفتن اين حرفم به وضوح ديدم صورتش در هم رفت..چشماش از اشک برق زد..قلبم مچاله شد با ديدن قيافه در همش از اشک چشماش..به خودم لعنت فرستادم از گفتن اين حرف..ولي مغرور بودم واسه جريه دار نشدن غرورم هيچي نگفتم ولي كاش مي گفتم..
گريه كرد زار زد و من احمق چيكار كردم فقط با يه لبخندي بهش زدم موهاي سياه و لختش رو فرستادم داخل شالش و گفتم:
_بر مي گرد..
آره برگشتم ولي اون نبود.. رفته بود..فراموشم كرده بود..
آره برگشته بودم ولي خيلي دير..وقتي برگشتم كه دستش رو دست يكي ديگه ديدم..
از سر جام بلند شدم از روي ذوق قطره اي اشك از گونم چكيد پايين با بغض گفتم :
_ اومدي؟
من كسي بودم كه به خاطر غرورم حاضر شدم بشكنمش ولي بهش نگم دوسش دارم ولي الان دارم جلوش اشك مي ريزم و با خواهش ازش مي خوام كه بمونه..
زل زد تو چشماي مشتاقم و با بي تفاوتي گفت:
_ اومدم بهت بگم فراموشم كني ،همينجور كه من فراموشت كردم..برات آرزوي بهترين ها رو دارم...
پشتش رو كرد بهم و رفت..
با همون لحني باهام حرف زد كه چند سال پيش من باهاش حرف زدم ولي قلب من اون لحظه عاشقانه مي خواستش ولي قلب اون..
نمي خواستم قبول كنم كسي كه عاشقانه دوسش دارم ديگه منو نمي خواد..
چشمام رو بستم تا دستش رو تو دست كسه ديگه، لبخندش كه مال كسه ديگه بود رو نبينم...

چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, :: 1:58 :: نويسنده : شکیلا

قسمت پنج...

با تحقیقات گسترده کشف شده مهسا به دست آدم فضایی ها ربوده و خورد شده

واسه همین می خوایم یه نویسنده دیگه بیاریم



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 مرداد 1393برچسب:, :: 23:55 :: نويسنده : شکیلا

قسمت چهارم..

مهسا معلوم نیست کجاست؟! دادا من به امید تو دارم اینا پست میزارم بیا نظر بده

هر کی میاد به وب ما سر میزنه و نوشته های ما رو میخونه ممنون میشیم نظر بدید

  اینو الان دیدم چقدر شبیه ماهان خودمونه



ادامه مطلب ...
دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 23:24 :: نويسنده : شکیلا

قسمت سوم

خوب..خوب چی می خواستم بگم
یادم نیست
آهــــــا این پستا آماده اس پس ظهر یکی میزارم شبم یکی تا وقتی که ذخیره دارم



ادامه مطلب ...
دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : شکیلا

قسمت دوم...

سلام من اومدم با یه سوژه جدید
قبل از اینکه پست بزارم خیلی حرف دارم بزنم ولی همیشه یادم میره
فقط این نوشته فرق میکنه با تمام نوشته هام یه داستان هیجانی و معمایی
واسه همین یه خرده گنگ پیش میره
ولی به هیجان بعدش میرزه

الان دارم خلاصه رو میبینم خیلی از مطالب رو لو داده
من اصلا میونه خوبی با خلاصه کتابام ندارم پاکش کنم



ادامه مطلب ...
دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : شکیلا

 

به نام حق


سلام ...
خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

این داستان از قیافه شخصیت اصلیش تو ذهنم شکل گرفت یه دختر با دور چشم و لب سیاه با پوست سفیدش در تضاد بود یه قیافه ریلکس و ترسناک ولی در کنارش پر از درد...خیلی دوست داشتم بنویسمش گفتم بعد کتاب قبلیم تاپیک این رو میزنم که زدم.... شکل گرفتن حوادث تو ذهنم و داستان سازیش مهسا استارتش رو زد و منم نوشتم که بدونم می تونم بنویسم یا نه پس نوشتم چون با نوشته های قبلیم خیلی فرق داشت ... نوشته هام خودم رو خیلی جذب کرد پس تصمیم گرفتم همینجور دارم می نویسم بزارم سایت با همراهی شما ادامش بدم...

این جمله کوتاه شاید گفت خلاصه شاید هم گفت مقدمه :
بدترین درد مردن نیست....
دل بست به کسی است که کنارت نیست...

خلاصه :

درباره یه دختره که در بچگی دزدیده شده و شاهد جر و بحث پدر و مادرشه و بعد کشته شدن پدرش و این باعث فرار و نفرتش از مادرش میشه  ودرباره آینده دختراس که برای پول در آوردن مواد جابه جا میکنه و درباره عشقی بعد چند سال برگشته...
( اصلا خلاصه نویسیم خوب نیست -_-)



ادامه مطلب ...
دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : شکیلا
درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 21640
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content